Wednesday, November 10, 2004

براي گفتن و براي نوشتن حرف زياد هست اما....؟

روزگاري بود كه براي نوشتن دنبال وقت مي گشتم . حالا تا بخواهي وقت هست وحوصله نيست
اين (حوصله) كه بآن اشاره دارم و نگفتن و ننوشتن را بگردن او مي اندازم. بنظر هيچ دليل و برهاني جز پا به سن گذاشتن و به پيري رسيدن ندارد0 به حال و حد و روز و روزگار من كه ميرسي . براي نوشتن قبل ازاينكه شروع كني. فكر مي كني!. فكر مي كني كه چه ميخواهي بنويسي و براي كي وبخاطرچي وقت صرف مي كني؟0
آدم تا جوان است و فعال. حتي نوشتن را هم همانند خودش كه همه جا مورد دقت و توجه و تماشاست ميداند!. خيال مي كند نوشته هايش (حالا هرچي ميخواهد باشد) خواندني و ماندني هستند!0 در حاليكه هنگام پيري تمام آنچه كه درجواني (خيال) مي كردي.جنبه جدي بخودش ميگيرد و تو را وادار ميكند تا قبل از هر كاري ( اعم از نوشتن و انجام دادن ) خوب فكر كني و قبل از همه (اثرش) را حساب كني.0 ديروز خيال ميكرديم . يادداشت هايمان براي ديگران خواندني و در نتيجه ماندني هستند و امروز يقين مي كنيم كه جوانها تنها چيزي را كه بآن كمتربهاء ميدهند خواندن و مراجعه به گفته و حرف ديگران است0 خلاصه: به قول حافظ.
بسي حكايت دل هست با نسيم سحر
ولي به بخت من امشب. سحر نمي آيد
درين خيال بسر شد. زمان عمر و هنوز
بلاي زلف سياهت . بسر نمي آيد !
ز بس كه شد دل حافظ رميده از همه كس
كنون ز حلقه ي زلفت . بدر نمي آيد
بابا بزرگ

0 Comments:

Post a Comment

<< Home