Thursday, September 29, 2005

غم دل با كه توان گفت ......؟



بي دل و خسته در اين شهرم و دلداري نيست
غـــم دل با كه توان گفت كه غمخواري نيست
شـب به بالين من خسته به غير از غم دوست
زآشنـــــايان كهن يار و پرستـــــــاري نيست

« ؟»

Wednesday, September 28, 2005

آتش به دلي زنيم . كو . سوخته نيست

از آتش عشــق هر كه افروخته نيست
با او ســــر سوزني دلم دوختـــه نيست
گر سـوخته دل نئي . ز ما دور كه ما
آتش به دلي زنيم . كو سوختـــــه نيست

Saturday, September 17, 2005

درمقام قضاوت يك طرفه ديدن خطاست

بدون اينكه بدانم چرا . داشتم به اشكالات مشتركي كه اغلب در زندگي با آن روبرو بوده و دچار شده ايم فكر ميكردم 0 ديدم اگر هر يك از ما به هنگام توقع و انتظار و يا زماني كه ميخواهيم "حق" را بخودمان بدهيم - اين حق را به طرف مقابل مان هم واگذاريم كه او نيز خواسته اي دارد و مطالبه اي- حتما با چنين انديشه اي مانع از بسياري دلخوري ها . قهرها و لجبازي ها و خود فريبي ها و درد ها و رنج ها شده ايم0
اين موضوع را من شخصا در طول سالهاي زندگي مشتركم آزموده ام و چوب يك طرفه قضاوت كردن را تا بخواهيد خورده ام0

Thursday, September 15, 2005

از خودم پرسيدم ؟!0



داشتم با خودم حرف ميزدم!0
پرسيدم . نسل جوان ايران امروز . بخصوص آنها كه دور از ميهن و در سر زمين هاي ديگر بدنيا آمده اند . در آينده - هنگامي كه به رشد و كمال رسيدند- چقدر ميتوانند به فرهنگ و تاريخ گذشته كشورشان
علاقمندي نشان بدهند؟0
راستش را بخواهيد . پاسخي كه گرفتم چنـــــــــــــــــــــــدان اميد وار كننده نبود!0

Monday, September 05, 2005

درد بي اميد ؟! تحمل كردني نيست ...0

گريز ودرد

رفتم مرا ببخش و مگو او وفا نداشت
راهی به جز درد برایم نمانده بود
این عشق آتشین پر از درد بی امید
در وادی گناه و جنونم کشانده بود
رقتم که داغ بوسه ی پر حسرت تو را
با اشکهای دیده ز لب شستشو دهم
رفتم که ناتمام بمانم در این سرود
رفتم که با نگفته به خود آبرو دهم
رفتم مگو مگو که چرا رفت ننگ بود
عشق من و نیاز تو و سوز و ساز ما
از پرده ی خموشی و ظلمت چو نور صبح
بیرون فتاده بود به یکباره راز ما
رفتم که گم شوم چو یکی قطره اشک گرم
در لابلاي دامن شبرنگ زندگی
رفتم که در سیاهی یک گور بی نشان
فارغ شوم ز کشمکش و جنگ زندگی
من از دو چشم روشن و گریان گریختم
از خنده های وحشی توفان گریختم
از بستر وصال به آغوش سرد هجر
آزرده از ملامت وجدان گریختم
ای سینه در حرارت سوزان خود بسوز
دیگرسراغ شعله ی آتش ز من مگیر
می خواستم که شعله شوم سر کشی کنم
مرغی شدم به کنج قفس بسته و اسیر
روحی مشوشم که شبی بی خبر ز خویش
در دامن سکوت به تلخی گریستم
نالان ز کرده ها و پشیمان ز گفته ها
دیدم که لایق تو وعشق تونیستم
"؟"